صبح ساعت 9 بلند شدم. بیرون همه جا سفید بود.
هوای برفی،
پشت پنجره،
خانه گرم و مطبوع،
تنهایی،
سکوت و آرامش،
ولو روی مبل،
یک لیوان نسکافه و بیسکوییت،
فیلم غرور و تعصب رو نگاه کردم.
بعداز ظهر هم قدم زدن روی برفها با این.
یعنی من رسماً به امید بودن همین روزهاست که زندگی می کنم!
فوق العاده بود؛ بي نهايت بود...
پاسخحذف