۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

حال من دست خودم نیست!!

بله! توی خانه پدری که بودیم، تعداد اتاقهای خانه کفاف تعداد بچه ها را نمی کرد! این بود که هیچکی برای خودش اتاق شخصی نداشت! کلا همه با هم بودیم! از این اتاق به اون اتاق! البته هرکس برای خودش یه گوشه داشت! گاهی دلم لک می زد برای یک خلوت که فقط خودم باشم و خودم. هیچکس نباشد که بگوید چی می نویسی؟ چرا گریه می کنی؟ چی می خوانی؟ چی زمزمه می کنی؟ و از این حرفها. نفس بلند هم می خواستی بکشی بی هوا یک خواهری، برادری، مامانی، بابایی، بالاخره سبز می شدند کنارت! خلاصه که تنهایی در کار نبود و برای کسی مثل من که شدیدا محتاج داشتن تنهایی و خلوت هستم، خیلی روزها می آمد که جدا احساس خفگی مزمن می کردم! در این مواقع پناه می بردم به حمام!!! چون اصولا آن موقع ها گلاب به روی همگی تنها خلوت خالصانه! من در سرویس های بهداشتی بود!!! 
درد سرتان ندهم. گذشت تا ما بعد ازدواج آمدیم خانه خودمان و الحق و الانصاف که چه بهشتی بود این تنهایی در خانه! روزها و ساعتهایی که همسرجان سرکار تشریف داشتند، فرصتی بود بس مغتنم برای رجوع به خود در تنهایی! بازگشت به خودم! سر زدن به کوچه پس کوچه های دنیای شخصی و درونی، کتابی، نوشته ای، آهنگی، زمزمه ای، دعایی... خلاصه اینکه این عقده و کمبود روحی روانی من حل شد! و من به تنهایی و خلوتی که به آن نیاز داشتم رسیدم! در سه کلمه خلاصه اش کنم این که: حالم خوب شد!!!!!
حالا اینها را نوشتم که چه بشود؟! اینکه باورم نمی کردم روزی برسد که دو باره رجوع کنم به همان دوران بی خلوتی! اما انگار شده! دوباره تنها خلوت من شده در سرویس های بهداشتی! بله! من مادر شدم! و اینبار مسئله اینجاست که همیشه یک موجود کوچک چهار دست و پا مثل بچه اردک همه جا دنبالت می کند و آویزان دست و پایت می شود! برای مدتی دوباره خودت را از دست می دهی. کودکت خودت را از تو می گیرد و مال خودش می کند! کاری که همه ما روزی با مادرهایمان کرده ایم! نه فقط خودت را، که حتی فکرت را، احساست را... نمیشود کنارت نباشد و تو فکرت مشغولش نباشد! یک دفعه چشم باز میکنی و می بینی دو سال است که سه ساعت پشت سرهم نخوابیده ای. البته آقایان محترم ترس برتان ندارد! شما استثنائاً! از این قانون مستثنا هستید!!!!! فرصت این فداکاری به شما داده نشده! --نه اینکه خیلی هم استقبال میشود از این تیپ فداکاری ها در بین مردان!!!-- یک فداکاری که به معنی واقعی کلمه از"خود"گذشتگی است! باید از خودت، دنیایت، زمانت، عمرت و شاید حتی بعضی آرزوهایت و خیلی چیزهای دیگر بگذری.
جان کلام اینکه: بزرگ شدن، مادر شدن، کلا همه چیزهای خوب خرج دارد!سخت است! فشار می آورد! شایدم له کند! اما آخرش خوب است!! -- البته خدا کند خوب باشد، خدا بخواهد-- این قانونش است! بله!

پی نوشت: ولی با همه این حرفها این را هم بگویم که الان دوای درد من یک خنده موشی است با سه چهار تا دندان کوچک! شایدم کمی دس دسی! بعلاوه مقداری تاتی تاتی! بی برو برگرد!!! مثل همه مادرها!

۱ نظر:

  1. برای من که تجربه‌ای که تو در خانه‌ی پدری داشتی رو نداشتم احتمالا خیلی سخت‌تر خواهد بود...
    ترس من از مادر شدن...

    پاسخحذف